بوی عرقش آزارم میداد...
فهم چرایش ساده بود... توان نظافت و رسیدگی به سر و وضع خود را نداشت
پیرمردی که به سختی قدم از قدم برداشت تا به صندلیهای ایستگاه برسد و کنار منِ شیک و پیک بنشیند...
چیزی مرا عذاب میداد که اگر در جوانی و توانمندی ترک دنیا نکنم؛
قطعا روزی به آن دچار خواهم شد
میشود نگاهی منصفانهتر و مهربانانهتر داشت به چیزهایی که آزارمان میدهند
نگاهی که انتظار داریم، فردا و فرداها شامل حال خود ما نیز بشود ...